خدا یاری کرد تا پاک بمانم!
#خاطره_هاومخاطره_ها
#شفیعی_مطهر
نزدیکی های غروب یکی از روزهای اوایل تیرماه 1346 بود. آقای اسلامی راهنمای تعلیماتی مرا از فولکس خود در روستای (ا .ن.ق) پیاده کرد و رفت .من سپاهی دانش دورۀ دهم بودم . آقای امینی سپاهی قبلی ظاهراً همراه کدخدا به شکار رفته بودند. من جلوی مدرسه که سرچشمۀ قنات روستا هم بود،با چمدان خود منتظر آقای امینی ایستاده بودم. خانم های روستا برای بردن آب می آمدند و با من حال و احوال و تعارف می کردند و می رفتند.
خانم جوانی آمد و پس از سلام و احوال پرسی گفت:
ما همسایۀ مدرسه هستیم. شما فعلاً بفرمایید خانۀ ما تا آقای امینی بیاید.
من ضمن تشکّر گفتم: همین جا می مانم تا او بیاید.
ایشان هر چه اصرار کرد،نپذیرفتم. پس از مدّتی آقای امینی آمد و با هم به اتاق مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق داشت که یکی محل استراحت سپاهی دانش بود و دیگری کلاس درس.
تا وارد مدرسه شدیم آن خانم همسایه دوباره آمد و ما را برای صرف شام دعوت کرد. ما پذیرفتیم و شب به منزل این زوج جوان رفتیم. انصافاً خوب پذیرایی کردند.
پس از صرف شام برای استراحت به مدرسه برگشتیم. به محض رسیدن به مدرسه آقای امینی روی به من کرد و متعجّبانه به من گفت:
شما دیگر چه جور آدمی هستید؟! چرا به این خانم توجّه نمی کردید؟ این همه برای شما چراغ سبز نشان داد. شما اصلاً نگاهش نمی کردید!
گفتم: من از شما تعجّب می کنم. ما مهمان این خانواده هستیم. چطور به خود اجازه دهیم که به ناموس آن ها خائنانه نگاه کنیم!
گفت: پس بگذار خیالتان را راحت کنم.این زوج بچه دار نمی شوند. شما اگر می خواهید در اینجا راحت کار کنید و از زندگی لذت ببرید،باید با این خانم رفیق باشید. او برایتان غذا می پزد،لباس هایتان را می شویَد و اگر هم به مسافرت بروید و بازرس بیاید،سر او را شیره می مالد. ضمناً با کدخدای جوان هم باید رفیق باشید. او اهل حال است و...در اینجا شیخ بازی جواب نمی دهد.....
با شنیدن این حرف ها(که شاید بعضی هم بلوف بود برای تغییر ذهنیّت من) گویی کوهی بر سرم آوار می شد. من با نیّتی و ذهنیّتی پاک و مقدّس به روستا رفته بودم تا با سوادآموزی و کار فرهنگی به مردم خدمت کنم. حالا این همکار من مرا به چه کارهایی فرامی خواند.
یک هفته ای با هم گذراندیم . با رفتن ایشان از همان اولین روز تنهایی برای این که از هر رویداد مشکوکی در امان باشم،تدبیری اندیشیدم. شاگردی داشتم به نام جعفر که از پدر یتیم بود و خانواده فقیری بودند. به او پیشنهاد کردم با موافقت مادرش شبانه روز پیش من و با هزینه من در مدرسه بماند. مادرش هم از این پیشنهاد با خوشحالی استقبال کرد.بنابراین تا اندازه ای خیالم راحت شد که همه می دانند من تنها نیستم.ولی همچنان نگران حرف های آقای امینی بودم و از خدا می خواستم فرجی برساند و من از این نگرانی ها رها شوم.
من حدود دو هفته ای که در آن روستا بودم،به نکات جالب توجّهی برخوردم. روستا ظاهراً تازه ساز بود. همۀ خانه ها در دو سمت یک خیابان عریض ساخته شده بود. روستا حمّام نداشت. وقتی از آنان پرسیدم چگونه است استحمام و غسل می کنند،پاسخ دادند هر گاه به غسل واجب نیازمند می شویم،با چوبخط تعداد آن را ثبت می کنیم و هر گاه حوض آبی پیدا کردیم به تعداد غسل های واجب در آب فرومی رویم و صلوات می فرستیم!!
می گفتند شش دانگ این روستا متعلّق به (ا.عَ)از درباریان وابسته است. هفته ای دیگر گذشت .روزی یکی از سپاهیان دانش اهل قم به همراه آقایی که خود را نماینده (ا.ع) معرفی می کرد،به روستای ما آمدند. او به من گفت:
چون اینجا متعلّق به آقای (ا.ع) است ،من برای کمک به جمع آوری اجاره جات ایشان باید سپاهی دانش اینجا باشم. در عوض شما هر روستای دیگری را انتخاب کنید من پارتی دارم و می توانم شما را به آنجا منتقل کنم.
من احساس کردم خدا دعایم را مستجاب کرده و می خواهد مرا از اینجا و از آلوده شدن به گناه نجات دهد.لذا این پیشنهاد را پذیرفتم و با انتخاب روستایی دیگر از این روستا به آنجا منتقل و تا پایان دورۀ14 ماهه در آنجا خدمت خود را انجام دادم.
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
آثار،سرودهها،مقالات،خاطرات و روزنوشتهای شفیعیمطهر