دل دیدنی های شهر سرب و سراب(382)

دل دیدنی های شهر سرب و سراب(382)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(381)
من بسياري از افراد دون و انسان هاي زبون را ديدم كه چون جرات و شهامت رويارويي با مسئله اي را نداشتند،آن را ناديده مي انگاشتند. در نتيجه روزي آن مسئله چون بهمني ويرانگر و دشمني رزم آور بر همه هستي آنان آوار مي شد.هميشه نديدن به معني نبودن نيست. مسئله ، راه حل مي طلبد،نه چاه امل.هيچ مسئله اي با پاك كردن صورت آن حل نمي شود.
من در اين شهر ديدم كه از ياغي ،يوغ را مي گشايند و داروغه را با دروغ مي آرايند.چاپلوسان هم از جائران، جايزه مي گيرند و هم از كلانتران،پاداش كلان .رياكاران پشت بر قبله خدا و روي در قبيله خود دارند.
من شب ستيزان شهر سرب و سراب را ديدم كه از يائسگي فكري- فرهنگي حاكم طاقتشان طاق شده و از متن به محاق افتاده اند؛ ولي همچنان اميدوارانه در شهر كوران آيينه مي فروشند و بر خفتگان مي خروشند.
من ياوران غيرخدايي و فريادرسان ريايي را كساني ديدم كه بيش از نجات و رستگاري به ممات و گرفتاري انسان كمك مي كنند.بنابراين نبايد از ايمان كاست و جز از خدا ياري خواست.ديگران سبب اند و خدا مسبب الاسباب.
من شهرياران جهان سوم را چونان كارگردان هاي خيمه شب بازي ديدم، كه مي كوشند آدم ها را با آدمك و مردم را از راه مردمك بفريبند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
اعلي حضرت هردمبيل و " پاچه خواري "
قصه هاي شهر هرت / قصه چهل و سوم
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(380)
من هرگاه ديكتاتورهاي قدرقدرت و خودكامگان قوي شوكت را ديدم ،قدرتشان را حبابي پر باد و بروت و قصرهايشان را تارهاي عنكبوت يافتم.نه آن را بقايي است و نه اين را وفايي.
من مغزهاي خالي را ديدم كه تفنگ هاي پر را براي مغزهاي پر مي ساختند.
من قفسه تنگ سينه و قفس قشنگ دنياي ديرينه را براي روح بلند و روان شكوهمند انسان بسي كوچك و بسيار اندك ديدم.اين شاهين تيزبال و عقاب فرخنده فال سپهري بي كران و آسماني آژمان مي طلبد تا در آن بال بگشايد و شعر جاودانگي بسرايد.
من« آزادي» را يلي جهانگير و پهلواني شكست ناپذير ديدم كه در عرصه رويارويي هر هماورد نيرومند و حريف نوند را بر خاك مي اندازد و در مغاك مي گدازد.من در درازناي زمان و پهناي زمين هرگاه هر ارزشي حتي دين و عدالت را در رويارويي با آزادي ديدم، اين آزادي بود كه هماره بر سكوي پيروزي ايستاد و دين و عدالت را به محاق شكست فرستاد.
من دروغ و فريب را چنان ويرانگر و فسادآور ديدم كه سرانگشتي از فريب دريايي از تهذيب را مي آلايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(379)
من گورستان ها را انباشته از افرادی ديدم که روزی گمان می کردند که چرخ دنیا بدون آ نان نمی چرخد.
من یک شمع روشن را ديدم كه می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند بدون اين كه ذره ای از نورش کاسته شود …
من مشکل فکر های بسته را در این ديدم که دهانشان پیوسته باز است . . .
من بزرگ ترين اشتباه را ترس مداوم از اشتباه كردن ديدم.
من سپاهي انبوه و لشكري بشكوه به استعداد يك صد و بيست ميليارد سرباز را گوش به فرمان خود ديدم. اين سپاه عظيم شبانه روز در اختيار من اند تا من چه فرماني برانم يا چه بذري را برافشانم.اين لشكر ياخته هاي حيات آفرين و سلول هاي پرده نشين ،سربازاني هستند كه بر تارك سپهر زندگي مي درخشند و اراده مرا تحقق مي بخشند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
ماندلا قدرتمندترين رهبر جهان
من نلسون ماندلا را قدرتمندترين رهبر جهان ديدم؛ زيرا او در اوج قدرت از قدرت كناره گرفت و در كنار ملت رشد مديران جوان جامعه را به نظاره نشست.
او از شاخساران درخت قدرت،گل مهر و محبت چيد و به مردم عشق ورزيد.
او صداي تپش قلب شيشه اي آب را مي شنيد و زبان گرم آفتاب را مي فهميد.
او فهميده بود كه اين «محبت» است كه «قدرت» مي آفريند، نه قدرت،محبت را !!
او خشونت 27 سال ميله هاي سرد محبس و سقف كوتاه قفس را نتوانست فراموش كند؛اما جفاكاران را بخشيد و به همه انسان ها مهر ورزيد.
...و امروز پس از 95 سال روشنگري،روي در نقاب خاك كشيد ، و روانش به سوي افلاك پريد.
روانش شاد و روحش آزاد باد!
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(378)
من مسير حركت دنیا را به سوي پلیدی ها و پلشتي ها ديدم و این روند نه برای غوغای انسانهای پلید و حقير كه به خاطر سكوت انسانهای پاك و بصیر است.
من فرهنگ ستيزاني را ديدم كه با داعيه ارزشمداري به جاي تحكيم ارزش ها به تكريم لغزش ها پرداختند و كنش هاي فرهنگي را با روش هاي سرهنگي پي گرفتند....و سرانجام ناگزير شدند تا به جاي «پند دادن»، «بند نهادن» را برگزينند!
من براي ويراني خانه هاي چوبين ،سكوت موريانه هاي خاموش را وحشتناك تر از نعره گوشخراش و عربده پر ارتعاش شیرهای پرخروش ديدم.
من شخصیت خويش را مهم تر از آبروی خود ديدم؛ زیرا شخصیت هر كس جوهر وجود خود اوست؛ اما آبرویش تصورات دیگران نسبت به وي است.
من به گاه بارش باران، همه پرنده ها را به دنبال يافتن سر پناه ديدم؛ اما عقاب را نگريستم كه برای پرهيز از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز می کند. این سطح دیدگاه است که افق نگاه را برمي گزيند و تفاوت را مي آفريند…
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(377)
من مردمان توسعه نيافته اسير انقياد و گرفتاران نظام استبداد را چون خارپشتان در عصر يخبندان ديدم كه چون از يكديگر دور مي شوند، از هجوم سرما مي لرزند و چون به هم نزديك مي شوند، خارهايشان به بدن يكديگر مي خلد و مجروح مي شوند.
من قطاري را ديدم كه به سوي خدا مي رفت و همه مردم سوار شدند؛ اما وقتي به بهشت رسيدند، همه پياده شدند و فراموش كردند كه مقصد خداي بهشت بود، نه بهشت خداي.
من حاجياني را ديدم كه نه تنها خانه خدا،كه خود خدا را دور زدند و سپس نه از تنها خانه خدا كه از خود خدا برگشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(376)
من بسياري از مدعيان خدمت و داعيه داران رسالت را ديدم كه پاي بر نردبان هستي شهروندان نهادند و چون بر بلنداي ارگ شوكت و اريكه قدرت نشستند، نه يادي از خالق كردند و نه فريادي از خلق شنيدند....افسوس از توسعه نيافتگي مردماني كه نردبان قدرت مي شوند و بازيچه سياست!
من انسان را در حالي ديدم كه هر لحظه بر قدرت جسم مي افزايد و از توانمندي روح و روان مي كاهد.
من هرگز ميزان قدرت خود را نديدم و به ارزش آن پي نبردم تا آن گاه كه قوي بودن تنها گزينه من قرار گرفت.
من بهترين امتياز پابرهنگان را در اين ديدم كه لااقل ريگي در كفش ندارند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(375)
من دل انسان ها را آسماني ديدم كه هيچ گاه خاطره ستاره هاي روشنگر از خاطرشان نمي رود؛ بنابراين كوشيدم تا براي دل هاي تاريك ستاره باشم و براي شرارت ها،شراره.
من چه بسيار ملت هاي عقب مانده و كشورهاي توسعه نايافته را ديدم كه با مشت هاي گره كرده انقلاب كردند؛ اما سرانجام با مشت هاي گسيخته ناگزير از گدايي شدند.(با الهام از سخن چرچيل)
...زيرا هر انقلاب بيش از احساسات،به عقلانيت نياز دارد.
من پرنده اي را ديدم كه بر سر تنگ ماهي نشسته و به او مي گويد: تو كه قفست سقف ندارد،چرا پرواز نمي كني؟
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه براي تحميق ملت و تحميل قدرت راهي جز دروغ گويي نداشت. او بر اين پندار واهي پاي فشرد كه: دروغ را هر چه بزرگ تر بايد گفت، اما براي ايجاد باور در ذهن هاي كور و مغزهاي بي نور بايد بسيار آن را تكرار كرد. بايد بر بنيان حق برآشوبيد و بر طبل تكرار كوبيد،زيرا براي عوام توسعه نيافته عامل تكرار مهم است،نه راستي گفتار!!
من در ظهور و سقوط خودكامگان خونريز تاريخ اين اصل مسلم و قانون محكم را ديدم كه هر فرازي به فرود مي انجامد و هر نمادي به نمود.براي اينان سرنوشت شوم و مرگ مشئوم دير و زود دارد،اما سوخت و سوز ندارد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(374)
من در چشم هاي بينا و گوش هاي شنوا،خير و خاصيتي نديدم در حالي كه ذهن،كور باشد و دل، فاقد شعور.
من ذهن را باغي پر شجر و فكر را بذري بارور ديدم؛بذرهايي كه هم مي تواند گل هاي عطرآگين بروياند و هم علف هاي هرز و زهرآگين.
من كتابي را ديدم فرخنده پي ،اما بر سر ني . نام آن فريادگر در شعارها بود،اما پيام آن بيگانه با شعورها. پيام كتاب جلوه گر در آمال بود،نه در اعمال....و اين گونه بود كه كتاب نمي توانست در تبيين راه مردم شمعي روشنگر و ماهي منور باشد.
من مردماني را ديدم كه به كتاب بيداري آن گونه مي نگريستند كه به سلاح كشتاري.
من اثر هنري را چون كوه يخي ديدم كه هفت هشتم آن زير آب و پنهان از ديده ها و تنها يك هشتم آن جلوه گر است.
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(373)
من کرم کوچک ابریشم را ديدم كه همه عمر قفس می بافت، اما به فکر پریدن بود! بنابراين مهم نيست كه چه آرزويي داريم،مهم اين است كه چه مي كنيم!! آن چه مي ماند ثمرات عمل است،نه كرامات امل!!
من خودكامه خون ريزي را ديدم كه عمري براي خود گور مي كند و آن را با نفرت و نفرين مي آگند.
من بدترين نوع چاپلوسي را تاييد سخني ديدم كه دور از حقيقت باشد و كور از ديدن واقعيت.
من بدرفتاران با خود را چون سمباده ديدم كه گرچه روح مرا مي خراشند و بر زخم هاي دلم نمك مي پاشند،اما در نهايت خود را مي فرسايند و جان و روان مرا براق و صاف و صيقلي مي كنند.
من خداوند را آن قدر بخشنده و مهربان ديدم كه هيچ گاه چيزي را از من باز نستاند،مگر اين كه بهتر از آن را به من بازگرداند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(372)
من انساني را ديدم كه بارقه اي از سوز درونش به بيرون جهيد و خرمن هستي اش را به آتش كشيد.
من شهروندي را ديدم كه بي گناه جانش را ستاندند.دادستان خرد،شخص شهريار را متهم رديف نخست ناميد تا زماني كه او بتواند قاتل را شناسايي،دادرسي و به پادافره گناهش قصاص كند.
من آن گاه معني و مفهوم بزرگواري را ديدم و دريافتم كه درختان بارور را ديدم كه هر چه بيشتر سنگبارانشان مي كنند،بيشتر ميوه به دامانشان فرومي ريزند!
من شگفتي را در كار برخي از كهنه گرايان ديدم كه لباس هاي ده سال پيش را به علت مدنبودن نمي پوشند؛اما سخنان ده قرن قبل را هنوز نشخوار مي كنند!
من ابلهي را نديدم مگر اين كه در به در به دنبال ابله بزرگ تري بود تا او را بستايد و در سايه سارش بياسايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(371)
من صداقت و صميميت را اكسيري حيات آفرين و كيميايي بنيادين ديدم كه فقدان آن در جامعه بشري موجب برچيده شدن طومار رفاه و رستگاري از بسيط زمين و بساط زمان مي گردد.
من شكوفايي غنچه استعدادهاي نهفته و خلاقيت هاي خفته را در برخورد با معماهاي پيچيده و سختي هاي نسنجيده ديدم.
من مردان بزرگ و زنان سترگ را كساني ديدم كه در رويارويي با سختي هاي روزگار و دشواري هاي پيكار همواره راهي مي جويند ،يا راهي مي سازند.
من در پويش راه زندگي و شاهراه ارزندگي كساني را كامياب و شاداب ديدم كه حباب نفس خود را شكستند،تا به آفتاب آرمان ها پيوستند.
من بسياري را ديدم كه شبانه روز راه مي پيمودند؛ اما به جايي نمي رسيدند. گويي در مسير روزگار ،سيري دوار داشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر