چهارشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۳ - 17:57 - سیدعلیرضاشفیعیمطهر -
نگاه
شفیعی مطهر
نگاهت چشمهسار عشق
نگاهت چلچراغ شوق
نگاهت آبشار نور،گرمی،مهربانی،عاطفه،احساس
نگاهت ریزش رگبار باران محبّتها
میان آبشار نور چشمانت
خودم را شستشو دادم
مرا امواج در آغوش خود افشُرد
گرمم کرد،داغم کرد،سوزاندم
چه داغ و آتشین سوزاند برق چشم تو
قلب لطیفم را
چه حسّاسم خدایا!
با نگاه پاک و معصومت چه سازم من؟
مرا در موجهای عاطفه،در جوف جانت میفشاری،
ذوب میسازی!
گل چشمان تو عطر مناجات سحر دارد
به روی دامن سجّادهات
یک آسمان اختر
ز چشمانت فروباریده و
جوشان و رخشان است.
و دست من به دور از سودن گلبرگهایت
بوی عطرت بیخود از خود کردم و
در موج عرفان غوطهور گشتم.
به خوبی در نگاهت آیههای عشق را خواندم
سورههای شوق را خواندم
لیک برقی از هوس هرگز ندیدم.
خوب میدانی نگاهی کز هوس آلایشی دارد
کُشنده تیر زهرآگین ز پیکانهای شیطان است.
شرار آذرخش یک نگاهی
تُندر آهی
سپس از خرمن هستی
فقط یک خرمن آتش
و بعد از لحظهای تلّی ز خاکستر.....
و دیگر هیچ!
«شب تاریک و بیم موج گِردابی چُنین هایل»
در این گِرداب
فانوس نگاهت زورق بشکسته و گمراه قلبم را
به سوی ساحل دیدار میخواند
نگاهت غرق در یک آسمان اختر
چه تُند و تیزپرواز است شاهین نگاه تو
چه مظلومانه در چنگال میگیرد
کبوترهای دلها را
چه سرگردان و بیماوا و بیمنزلگه و بیآشیان بودم
زمانی که پرستوی نگاهم دربهدر
در جستجوی آشیانی بود
ولی آرام شد دریای توفانی قلب من
از آن گَه که پرستوی نگاهم
شد اسیر شاهین نگاه تو
دلم ،دلبر،
سرم ،سرور،
و جان،جانان خود را یافت!
بلی،اندر نگاهت چشمههای نور میجوشد
به خوبی در نگاهت میتوان دید
امواج خلوص و پاکی و عشق و صفا را
در نگاهت چشمهها جاری است
از اخلاص و احساس و صفا و پاکی و عفّت
نگاهت را مگیر از من
به گرمایش چه محتاجم
کبوترهای قاصد از فراز بام چشمانت
به سوی سبزهزاران دلم پرمیکشید و
غنچههای شوق میبارند
چه شورانگیز و پراحساس
چه شیرین و نوازشگر
نگاه تو چه غوغا و چه محشر میکند
وقتی که با شهدی ز لبخندت بیامیزد
چه لذّتبخش و رویایی است
وقتی که پرستوی نگاهم
بر بلندای سپیدار نگاهت مینشیند
انس میگیرد،میآساید!
چه دشوار و چه مشکل بازمیگردد
گرههای نگاه ما
زلال چشمهساران نگاهت
چشم مشتاق و عطشناک مرا سیراب میسازد
شگفتا! چون توان و تاب دارد ساقۀ تُرد نگاه تو
همه سنگینی بار پرستوی نگاه خسته من را!
چه شادیبخش و رویاآفرین است
آن زمانی که نگاه من
نگاه سوخته از تَفِّ صحراهای خشگ بیوفاییها
به زیر سایبان ابروانت
در پناه شاخساران نگاهت
اندکی آرام میگیرد،میآساید.
نگاهت یک سبد گُل،یک سبد احساس
نگاه تو چه میگوید؟
چه میخواهد بگوید؟
ولی من میتوانم خواند
کلام گرم و گویای تو را از عُمق چشمانت
زبانت روزن دل را به رویم بسته،امّا من
درون قاب آیینهوش چشمان پاک تو
تماشا میکنم تصویر مشتاقانۀ خود را
مگر نه چشمها آیینۀ دلهاست؟!
زبانت را اگر یارای گفتن نیست
چشمان تو را یارای راز دل نهفتن نیست
زبانت گفتن و
چشمان تو راز نهفتن را نمیداند
چه معصومانه چشمان راز دل را راست میگویند
و من راز دلت را و
تمام حرفهایت را
بدون واژه در خطِّ نگاه نافذت خواندم.
اگر باور نداری
پاسخت را
در نگاه واله و مشتاق من برخوان!