خدایا! شکرت!
دکتر سید محمد شفیعی مطهر
دکترای مهندسی مکانیک، مهندس ارشد شرکت ASML در آمریکا
در جهان از «دیرباز»،هیچ «قُفلساز»،
قُفلی بدون «کلید» ،«تولید» نمی کند.
بنابراین در زندگی «بشر» در هر عرصۀ «خیر و شر»،
هیچ گونه «سختی» و «شوربختی» نیست،
که راه حلّی «خردمندانه» و «کُنجکاوانه» نداشته باشد.
پس هر «بُن بست راهی به بهروزی» دارد
و هر «شکست،گذرگاهی به پیروزی»!
هر «گرۀ کور را می توان گشود» و هر «گریوۀ دور را می توان پیمود»!
بیاییم با هر «بُن بست بستیزیم» و پس از هر «شکست برخیزیم»!
1-«برخاستن پس از هر شکست و ستیهیدن با هر بن بست» درسی است
که من با الهام از فرگرد فوق از مکتب پدر آموختم. همین درس را من
سرلوحۀ همۀ دروس و راز همۀموفّقیّت هایم در زندگی می دانم.
2-ترکیبی از گفتار و رفتار پدر نقش مهمی در شکل گیری شخصیّت ما فرزندان داشت. ایشان همیشه در گفتار بر حقیقت گویی و ابراز باور قلبی تاکید می کردند و خود نیز در عمل کردن به آن برای ما فرزندان الگو بودند.
۳- صداقت، حسن نیّت، عزّت نفس، خوش برخوردی و مبادی آداب، دلسوزی و مهربانی، مصمّم و کوشابودن، واقع بینی، وقت شناسی، کمک و دستگیری از نیازمندان، پژوهشگری و آگاهی از مسایل روز از ویژگی های اخلاقی پدر است.
ایشان همیشه ما را به عمل کردن به این صفات پسندیده تشویق می کردند.
۴- از جمله سفارشهای ایشان به من تلاش و کوشش برای رسیدن به موفّقیّت تحصیلی و رشد انسانی بود. هنگامی که با مشکلات مواجه می شدم، من را به مثبت اندیشی و شکر گزار بودن در قبال داشتهها تشویق می کردند. در دوران کودکی، به من یاد داده بودند که با گفتن "خدایا شکرت!" ناراحتی و مشکلات حل خواهند شد و من هم با گفتن این جمله قوّت قلب می گرفتم. یک روزی که برای بازی کودکانه سراغ پدر رفته بودم، متوجّه شدم که ناراحت و کم حوصله هستند. من هم برای بهتر کردن حالشان گفتم: "بگو خدیا شکرت! تا ناراحتی از بین بره". پدر از این جمله خیلی ذوق زده شدند و بارها این داستان را در طول زندگی و در هنگام سختی ها برایم یادآوری می کردند.
صحبت کردن با پدر در دورانی که من در خارج از کشور و دور از خانواده بودم نیز باعث از بین رفتن نگرانی ها ، قوّت قلب گرفتن و امیدوار بودن به آینده می شد. من در طیّ این سالیان دور از خانواده، بیشتر به خوبی های پدر و نقش موثّر ایشان در موفّقیّتهای خود پی بردم.
یکی دیگر از صفات بارز پدر، مثبت اندیشی و پوشاندن عیوب دیگران است. در دوران نوجوانی با دوچرخهای که ایشان به تازگی برایم خریده بودند، مشغول دوچرخه سواری بودم که ناگهان زنجیر دوچرخه افتاد و لای چرخ دندهها گیر کرد. جوان غریبهای که از اطرافم رد می شد در تعمیر دوچرخه به من کمک کرد و به بهانهٔ امتحان کردن آن سوار بر دوچرخه شد و رفت که رفت. من هم گریه کنان به سوی خانه آمدم و داستان را برای پدر تعریف کردم. ایشان هم با آرامشی خاصّی گفتند که:
"اشکالی نداره، ایشالا که آدم نیازمندی بوده و دو چرخهٔ تو سبب گشایشی در زندگیاش بشه"!
4- من پدر را خیلی خوب می شناسم. ولی با وجود این شناخت، من می دانم در نگاهش بسی رازهایی نهفته و در زیر زبانش بسیارحرف هایی ناگفته دارد. من هرگاه در چشمانش عمیق می نگریستم این بیت رعدی آذرخشی در ذهنم مرور می شد:
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
تا این که این رباعی پدر را دیدم که به رگه هایی از این راز در این رباعی اشاره کرده ، من سخنم را با آن حُسن ختام می بخشم.
عمری است که من خون جگر می نوشم
خونابۀ دل ز چشم تر می نوشم
آن بادۀ درد و غم که دادی به کفم
هر شب قدحی تا به سحر می نوشم
سیدمحمد شفیعی مطهر