گفت : جايت خالي بود امسال عيد ما هم به جبهه رفتيم.
گفتم : جبهه؟ كدام جبهه؟ جنگي نيست كه جبهه داشته باشد.
گفت: منظورم بازديد از جبهه هاي جنگ هشت ساله است. ما كه در آن روزها در سني نبوديم كه بتوانيم در راه دفاع از ميهنمان به جبهه هاي جنگ برويم. حالا كه مي توانيم آثار آن را ببينيم چرا از آنجاها بازديد نكنيم ؟
گفتم : آري ! كار خوبي است..
گفت: حالا تو از جبهه ها در سال هاي جنگ چه خاطراتي داري؟ اگر چيزي به خاطر داري يك نمونه برايمان بگو.
گفتم : در اسفندماه سال 1360 من معاون فرمانداري كاشان بودم. با فرماندار آقاي اسماعيل جوادي و برخي از مسئولان شهر تصميم گرفتيم تعطيلات عيد را در جبهه ها بگذرانيم و احيانا در عمليات جنگي شركت كنيم. پيشنهاد را مطرح كرديم و بعضي از مسئولان پذيرفتند. اسامي برخي از آنان كه در خاطرم مانده عبارتند از : آقايان شهيد حاج جواد يزداني از مسئولان ستاد كمك به جبهه ها ، شهيذ حاج محمد رفاهي داماد ايشان و از مسئولان ستاد ، شهيد فارسي مسئول جهاد سازندگي كاشان ، شهيد مهندس ذوالفقار پور رئيس اداره كشاورزي كاشان ، آقاي مهدي رحماني پور از از جهاد سازندگي كاشان ، حاج مصطفي ماجدي ، مسعودنيا ، عبدالهي و. گروهي ديگر از عزيزان كه اكنون نام ايشان را فراموش كرده ام.
چند ماشين جيپ و يك كاميون حاوي كمك هاي مردم به جبهه ها را تدارك ديديم و در آخرين روزهاي اسفند ماه به سوي جبهه هاي جنوب حركت كرديم. در آغاز بنا نبود مهندس ذوالفقارپور در كاروان ما شركت داشته باشند . صبح روز حركت به محل كار من در فرمانداري زنگ زد و از اين كه او را به همراهي در اين كاروان نپذيرفته اند ، گلايه كرد. من ناراحت شدم و به ايشان قول دادم كه مسئله را حل مي كنم. سپس اين مسئله را با ديگر دوستان مطرح كردم و ضمن نكوهش خط بازي و اعمال تبعيض در امورجبهه ها بر لزوم حضور ايشان تاكيدكردم . اعضاي كاروان با پيشنهاد من مبني بر حضور شهيد ذوالفقارپور در صورت تمايل خودشان موافقت كردند. سپس بلافاصله به ديدن ايشان – كه در دفتر كار خود بودند – رفتم و گفتم : براي رفتن آماده شويد.
ايشان فورا از پشت ميز خود برخاستند و كارها را به ديگران سپردند و براي خداحافظي با خانواده و برداشتن لوازم شخصي به خانه رفتند و ظرف نيم ساعت آماده رفتن شدند.
بدين ترتيب كاروان ما به حركت درآمد و سرانجام در نزديكي دزفول در شهرك خلخالي مستقر شديم. پس از چند روز احساس كرديم احتمالاعملياتي در پيش است. ضمن مذاكراتي با فرماندهان قرار شد در خط مقدم جبهه در غرب دزفول مسئوليت حفاظت از 5 كانتينر انبار مهمات به كاروان ما سپرده شود. بنابراين به محل مورد نظر منتقل شديم . كانتينرهاي حاوي مهمات در ميان خاكريزها و تپه ها جاسازي شده و خودمان در يكي از آن ها مستقر شديم.
مراسم تحويل سال را در كانتينر انجام داديم. و در سحرگاه دوم فروردين عمليات « فتح المبین» ، آغاز شد.
يادم مي آيد كه آقاي جوادي فرماندار مي خواست سيگار بكشد. من براي اين كه اين حركت جمعي شايد عاملي در ترك سيگار ايشان بشود ، به شوخي گفتم : سيگار كشيدن در كانتينر ممنوع است!! ايشان مسئله را جدي گرفتند . پس از ساعتي براي وضوي نماز مغرب و عشا برخاستم و در تاريكي شب از كانتينر خارج شدم. ايشان را ديدم كه گوشه اي نشسته سيگار مي كشد. گفتم : مگر نمي داني آتش سيگار در شب يكي از بهترين هدف ها براي دشمن است ؟ منظور من از ممنوع كردن سيگار كشيدن اين بود كه شما سيگار نكشيد . نه اين كه اينجا در تيررس دشمن سيگار بكشيد!
ايشان را به داخل كانتينر بردم و فقط خواهش كردم از اين رهگذر تلاشي در راه ترك سيگار بكنند.
در آن شب دوستان نوعا نمازشب مي خواندندو دعا مي كردندو صداي وحشتناك شليك توپ و تانك و موشك ها لحظه اي قطع نمي شد. در سحرگاه وقتي كه آقاي رحماني پور براي تجديد وضو خارج شد ، لحظه اي بعد در حالي كه از درد به خود مي پيچيد و دستش روي سينه اش بود ، فريادكنان برگشت ودراز كشيد. وقتي دستش را برداشتم ، خون جاري شد. فهميديم گلوله اي يا تركشي به سينه ايشان اصابت كرده است. فورا آقاي مسعودنيا كه وانتي براي آب آوردن در اختيارشان بود، برخاستند و آقاي رحماني پور را به پشت جبهه منتقل كردند. به هر صورت آن شب هولناك صبح شد. هيجان عمليات هر لحظه شدت مي گرفت. در اين اثنا شهيد يزداني گفت:
من در اين گرماگرم عمليات مي خواهم برايتان آش بپزم!
ما اول فكر كرديم شوخي مي كند ، ولي ايشان بقاياي آبگوشت و استخوان هاي مرغ شب مانده را در قابلمه اي ريختند و از اطراف كانتينرها سبزي ها و علف هاي خوردني خودرو را جمع آوري كردندو پس از شستن در قابلمه ريختندو خلاصه تا حوالي ظهر آش مختصري آماده شد. سپس ما را براي آش خوردن فراخواندند.سهم هر يك از ما يك كاسه شد. كمي آش مانده بود . ايشان گفتند :
هنوز كمي آش مانده اگر كسي مي خواهد بگويد تا به او بدهم . شهيد ذوالفقارپور گفت :
اگر كسي ديگر نمي خواهد ، كمي به من بدهيد. ايشان هنوز قاشقي از آش نخورده بود كه رزمنده اي از در وارد شد و تقاضاي آرپي جي كرد. من براي تحويل آرپي جي به ايشان برخاستم ، اما شهيد ذوالفقارپور زودتر از من كليد اسلحه خانه را از دست حاج مصطفي ماجدي قاپيد و با آن برادر رزمنده از در خارج شد.
هنوز لحظاتي نگذشته بود كه شهيد فارسي از در وارد شد و گفت: ذوالفقارپور شهيد شد!!
ما بلافاصله با شگفتي و تاثر از كانتينر بيرون ريختيم و با كمال تاسف پيكر رشيد مهندس ذوالفقارپور را در انتهاي خاكريز بين دو كانتينر ديديم. و...
شهادت اين شهيد مظلوم ضربه بزرگي بر روحيه همه ما زد ؛ اما در برابر تقدير چه مي توان كرد؟
... پس از پايان تعطيلات نوروزي كاروان ما با تقديم يك شهيد و يك مجروح به كاشان برگشت.