حاكم شايسته!!
قصّههاي شهر هرت
اشاره
"مردم هر جامعهاي شايستۀ همان حكومتي هستند ، كه بر آنان فرمان ميرانند. "
اين سخن مفهوم يكي از احاديث منتسب به رسول گرامي اسلام است . بديهي است مردمي فكور ، پرسشگر ، نقّاد ،ناظر و حاضر در همۀ عرصههاي سياسي ، اجتماعي و اقتصادي جامعه هيچ گاه حاكماني خودكامه ، زورگو و غير پاسخگو را تحمُّل نميكنند . بر عكس جامعهاي مطيع ، تسليم ، توسريخور ، خوار و ذليل ، ترسو و بزدل هر حاكم را به خودكامگي و استبداد ميكشاند و سكوت محض و بيتفاوتي مردم، او را وسوسه ميكند ،تا خود را بزرگ و ديگران را حقير ببيند . اطاعت بيچون و چراي زيردستان ، انسان را اسير خودخواهي ، خودپسندي و عُجب ميكند .
داستان زير اين حقيقت مهم و اين راز اجتماعي و سنّت جامعهشناسي را فرياد ميكند .
***************
حاكم شهر هرت مُرده بود . وليعهد و فرزندي هم نداشت تا جانشين او شود ، چون حاكم همه آرزويي داشت ، جز مُردن ، اصلاً به فكر مرگ نبود ، بنابراین هيچ كس را به جانشيني تعيين نكرده بود . مردم شهر هرت چون عادت به فكر كردن نداشتند ، لذا نميتوانستند دربارۀ پادشاه آينده هيچ راي و نظري بدهند .
مردم باور كرده بودند كه اهل تشخيص و درك و فهم نيستند . بنابراين نميتوانند كسي را از بين خود به عنوان حاكم برگزينند . بزرگان و ريش سفيدان شهر براي حلِّ مشكل پس از بحث و مذاكره ، به اين نتيجه رسيدند كه همۀ مردم شهر را در ميدان شهر گِرد آورند و شاهباز پادشاه را به پرواز درآورند . باز بر روي شانۀ هر كس نشست ، او را به پادشاهي برگزينند .
به دنبال اين تصميم مُناديان و جارچيان در شهر ندا دردادند كه همۀ مردم در روز جمعه در ميدان " تصميم " شهر گِردآيند . روز موعود همۀ مردم شهر در ميدان مذكور جمع شدند . فشردگي جمعيت به حدّي بود ، كه جاي سوزن انداختن نبود !
در آن روز يك بازرگان و غلامش وارد شهر هرت شده بودند . وقتي نداي جارچيان را شنيدند ، براي تماشا به ميدان شهر آمدند و به جمع مردم پيوستند . مراسم با نواختن شيپور آغاز شد . يكي از ريش سفيدان با توضيح روش برگزيدن حاكم ، دستور به پرواز درآوردن شاهباز را صادر كرد .
باز دستآموز به پرواز درآمد و سينۀ آسمان را شكافت و اوج گرفت . همۀ دلها در سينهها به شدّت ميتپيد . نفسها حبس شده ، و نگاهها همه به پرواز باز دوخته شده بود . باز هم مرتّب ميدان را دور ميزد و در بين جمعيّت دنبال برگزيدۀ خود ميگشت . هر كسي پيش خود ميگفت :
اگر باز بر شانۀ من بنشيند ، چهها ميكنم !
و هر يك به ديگري ميگفت : اگر باز بر شانۀ تو بنشيند ، چه ميكني ؟
هيجان به اوج خود رسيده بود . انتظار در چشمان مردم موج ميزد .
در اين حال بازرگان به غلامش گفت :
مبارک ! اگر باز روي شانۀ تو بنشيند و تو حاكم شهر شوي ، چه ميكني ؟
مبارک مثل اين كه مدّتها دربارۀ اين سوال فكر كرده بود ، فوراً گفت :
اگر من حاكم اين شهر شوم ، از زنده و مُردۀ اين مردم نميگذرم ! پدر مردم را در ميآورم و روزگارشان را سياه ميكنم !
اتّفاقاً باز هفت مرتبه ميدان شهر را دور زد و سرانجام در ميان بُهت و حيرت مردم روي شانۀ مبارک نشست ! همۀ جمعيّت براي شناختن اين حاكم خوششانس به سوي او هجوم آوردند . او را بر سر دست بلند كردند و به سوي جايگاه بردند . همه ميخواستند ببينند او كيست . وقتي او به بالاي ايوان قصر رفت و در برابر جمعيت ظاهر شد ، فرياد تعجُّب و اعتراض از هر سوي برخاست . براي همه دشوار بود يك غلام سياه و زشت و غريبه ، حاكم آنان شود . سرانجام پس از سر و صداي زياد قرار شد دوباره باز را به پرواز درآورند و نتيجۀ اين فراز و فرود آمدن را هرچه بود ، بپذيرند .
سه مرتبه اين كار تكرار شد و شاهباز هربار بر شانۀ مبارك نشست . ناگزير ريشسفيدان و مردم ،اين سرنوشت خود را پذيرفتند و زمام امور شهر را به اين غلام سياه بيگانه سپردند .
خادمان دربار مبارك را به حمّام بردند . پس از استحمام ، لباس هاي فاخر سلطنتي را به او پوشاندند و طيِّ مراسم با شكوهي تشريفات تاجگذاري انجام شد .
پس از هفت شبانه روز جشن و پايكوبي به مناسبت آغاز سلطنت " مباركشاه " ، او در نخستين روز آغاز به كار طيِّ فرماني مالياتها و عوارض پرداختي توسّط مردم را دو برابر كرد . ماموران حكومتي موظّف شدند ، ماليات تعيينشده را با زور و قدرت از فقير و غني دريافت كنند . هر كس به هر علّت از پرداخت فوري ماليات خودداري ميكرد ، همۀ اموال او توقيف مي شد و در صورت نيافتن اموال ، او را زنداني و شكنجه ميكردند . هر شهروند كوچكترين اعتراض يا انتقادي ميكرد ، بلافاصله به فرمان مبارك شاه او را بازداشت كرده ، به سياهچال ميسپردند .
پس از مدّتي همۀ زندانها و سياهچالها پر از مردم معترض و تهيدست شد ..همۀ كالاها ، ارزاق و مايحتاج مردم به شدّت گران شد و مردم درماندند و بيكاري ، فساد و ناهنجاري ، همۀ مردم شهر را در بر گرفت . به گونهاي كه ديگر مردم " آه " در بساط نداشتند و بيشتر ماموران وصول مالياتها ، عوارض و جريمهها به علّت نداري و فقر مردم ، دست خالي برميگشتند.
وقتي مبارك شاه مطمئن شد كه مردم زندۀ شهر ديگر حتّي سكّهاي در خانه و آهي در بساط ندارند و در شدّت فقر و استيصال ميسوزند ، پيش خود گفت :
حالا وقت مُردههاست !
فرداي آن روز براي آن كه دمار از مردگان شهر نيز درآورد ، دستور داد يك دختر زيبا را با لباسهاي فاخر و به همراه بسياري زيورآلات بر اسبي زيبا و قيمتي سواركنند و ضمن گرداندن او در شهر ، جار بزنند كه :
اين دختر و همۀ متعلّقات او از آنِ كسي است كه يك سكّه بپردازد .
همۀ مردم شهر هرت در معابر ، بازارها و كوچهها جمع شده ، با حسرت او را مينگريستند و افسوس ميخوردند كه چرا حتّي يك سكّه ندارند ، تا او را تصاحب كنند . يكي ميگفت :
اين دختر چقدر زيباست ! ديگري ارزش جواهرات او را برآورد مي كرد و سومي از لباس او ميگفت و چهارمي ، اسب او را ميستود .
در اين بين جواني زيبا و خوش قد و قامت وقتي دختر را ديد ، به شدّت عاشق و فريفتۀ او شد . هر چه با خود انديشيد ، ديد نه ميتواند از او دل بردارد ، و نه سكّهاي دارد ، تا او را تصاحب كند . جوان از شدّت دلدادگي به بستر بيماري افتاد . مادر بيچاره هرگونه دارو و درماني كه توانست ، دربارۀ او انجام داد . اما افاقه نكرد . تا روزي جوان راز دل خود را با مادر در ميان گذاشت . . مادر دردمندانه آهي كشيد و گفت :
پسرم ! ميبيني كه آهي در بساط نداريم . حتّي چيزي براي فروش يا گروگذاشتن هم در خانه نداريم .
پسر گفت : مادرجان ! من اينها را نميدانم . اگر جان و زندگي مرا ميخواهي ، بايد يك سكّه فراهم كني !
مادر بيچاره ناگزير زبان باز كرد و گفت :
پسرم ! به شرطي كه اين راز را با هيچ كس نگويي ، راهي به تو نشان ميدهم ، تا سكّهاي به دست آوري و دختر را تصاحب كني ، و آن اين است كه از قديم رسم بود كه هر كس مي مُرد ، يك سكّه در قبر زير سر او ميگذاشتند . تو ميتواني شبانگاه ، محرمانه به سر مزار مرحوم پدرت بروي و گور او را بشكافي و سكّه زير سر او را برداري و فردا دختر را بگيري !
پسر چنين كرد . فردا وقتي به مبارك شاه خبر دادند كه يك جوان با ارائه يك سكّه طالب دختر شدهاست ، فوراً دستور داد او را احضار كنند . پس از احضار ، از او خواست توضيح دهد كه سكّه را از كجا آورده است . از حاكم اصرار و از جوان انكار ! تا سرانجام جوان در زير شكنجه تاب نياورد و راز سكّه را فاش كرد .
فرداي آن روز مباركشاه دستور داد همه گورستان را خراب و ويران كنند و قبرها را بشكافند و همۀ سكّهها را از زير سر مُردگان بردارند و براي او بياورند . بدين وسيله او توانست قول خود را مبني بر اين كه نه تنها از زندهها ، كه از مُردهها هم نميگذرد ، عملي سازد .
مردم شهر وقتي قبور اموات خود را چنين ديدند ، به امان آمدند . مردم ،ريش سفيدان شهر را به وساطت نزد مباركشاه فرستادند ، كه لااقل از " گور به گوركردن "مردههاي ما صرف نظر كند . وقتي ريشسفيدان ميخواستند وارد اتاق مباركشاه شوند ، شنيدند او در حال مناجات با خدا ميگويد :
خدايا ! اگر اين مردم هنوز هم استحقاق ظلم و ستم و تبعيض دارند ، مرا موفّق بدار ، تا عرصه را بر آنان تنگتر كنم . اگر متنبّه شدهاند و شايستگي يك حكومت عادل را به دست آوردهاند ، مرگ مرا برسان !
وقتي ريشسفيدان اين جملات را شنيدند ، بازگشتند و به مردم گفتند :
ما حرفي نداريم كه به حاكم ظالم و ستمگر بزنيم . ما با شما حرف داريم . ما خودمان بايد خود را اصلاح كنيم ، تا شايستۀ حكومت صالح شويم !
" اِنّ الله لا يُغَيِّرُما بِقَومٍ حَتّي يَُغَيِّروا ما بِاَنفُسِهِم " .
نوشته :سيدعليرضاشفيعي مطهر
دانلود رایگان کتابها و دیگر آثار این قلم در کانال گزینگویههای مطهر
https://t.me/nedayemotahar