دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۶۱)
من خشک رودی را دیدم لب دوخته و جگرسوخته . روح زلال تشنگی در همه رگ هایش روان بود. او با همه ذرات وجودش سوز سرخ آفتاب را می مکید و معنی آب را می فهمید. سبوی دلش لبریز از عطش بود و سرشار از آتش.
من امروز همه پدیده های هستی را وارونه دیدم. نمی دانم در خلقت موجودات و طبیعت کائنات چه روی داده که همه پدیده ها ،آدم ها، كوه ها، درختان،شهرها و...همه چيز وارونه شده بود. هر چه دقت كردم ، دقيقا همين طور بود. دنياي وارونه وارونه!! آيا شما مي دانيد چرا؟!!
آیا دنیای شما نیز چنین است؟!
من زورآوری را دیدم که اژدهای بیرون را مهار می کرد ، اما در برابرمهار موش درون درمانده بود...
من کودکی را دیدم که برای بزرگ شدن خیلی شتاب داشت . پای در کفش بزرگ ترها می کرد تا زودتر بزرگ شود؛ اما چون بزرگ شد هماره در كوچه باغ هاي خيال دربه در به دنبال دوران كودكي مي گشت.
من گوشه ای از دردهای نهفته و حرف های نگفته را در گوش سنگین کوه بشکوه زمزمه کردم. جگر کوه از سوز اندوه چنان به هم برآمد و در دلش آتشفشانی به پا شد که فوران دود درونش و گدازه های دل پرخونش از دهانه کوه فوران کرد و آسمان را گدازه باران نمود.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر





آثار،سرودهها،مقالات،خاطرات و روزنوشتهای شفیعیمطهر