یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ - 11:2 - سیدعلیرضاشفیعیمطهر -

دل ديدني هاي شهر
سرب و سراب(188)
من کوچه ای را دیدم که کهنسالی از آن خارج می شد. او به من گفت : نرو که بن بست است !
ولی من گوش نکردم ، رفتم .هنگامی که برگشتم و به سر کوچه رسیدم ،پیر شده بودم . .
من بسياري را ديدم كه بخشايش را نشانه كوچكي و انتقام را علامت بزرگي مي پنداشتند. با خود انديشيدم كه اگر چنين بود چرا خدا اين قدر بزرگ است؟
من انسان های بزرگ را ديدم كه، عظمت دیگران را می بینند و
انسان های متوسط را كه، به دنبال عظمت خود هستند
و انسان های کوچک را كه، عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.

من مرگ واقعي را نه در دفن شدن در خاطر خاك كه در محو شدن از خاطره هاي پاك ديدم.

من کسی را دیدم که با سر، ده ها سنگ را می شکست ، اما در برابر سركشان سر بر خاك مي نهاد. من سري را شايسته سروري ديدم كه جز در برابر حق فرود نيايد.
شفيعي مطهر


آثار،سرودهها،مقالات،خاطرات و روزنوشتهای شفیعیمطهر