چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۹ - 16:7 - سیدعلیرضاشفیعیمطهر -
یادهست استاد شفیعی مطهر
در سه قسمت:
1- http://30arg.mihanblog.com/post/5484
2-http://30arg.mihanblog.com/post/5486
3-http://30arg.mihanblog.com/post/5487
کسانی که «زینۀ مهر ندیدند»،
ولی بر «سینۀ سپهر درخشیدند»!
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگی است
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
یکی از رسم های زیبای ما برگزاری آیین های بزرگداشت شخصیّت های بزرگ و نُخبه است.ولی افسوس که تنها پس از مرگ این بزرگان قدر آنان را می فهمیم و برایشان آیین بزرگداشت برگزار می کنیم.
آیا بهتر نیست به جای برگزاری آیین های «یادبود» پس از مرگ، تا فعّالانه می زیَند آیین های «یادهست» برگزار کنیم؟!
ذیلاً مروری می کنیم بر پیشینه بزرگان و نوابغی که در آغاز زندگی مورد بی مهری و بی توجّهی قرار گرفتند،ولی بعد خوش درخشیدند و بشریت را نور بخشیدند.
1- آلبرت انیشتین از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد!
آلبرت انیشتن در کودکی دچار بیماری دیسلسیک بود.یعنی معنی و مفهوم کلمات و عبارات را درست تشخیص نمی داد. معلم آلبرت انیشتن او را عقب مانده ذهنی، غیر اجتماعی و همیشه غرق در رویاهای احمقانه توصیف می کرد، ضمناً وی دوبار در امتحانات کنکور دانشگاه پلی تکنیک زوریخ مردود شد!!
آلبرت اینشتین، کودکی و نوجوانی چندان ویژهای نداشت، دیرتر از بچههای عادی به حرف آمد و بسیار گوشهگیر بود. اینشتین ژولیدهمویی که به سبب تحقیقاتش جایزه نوبل گرفت، حتی در نوجوانی به کندذهنی متهم بود. او مانند بسیاری از بچههای مشابه خود تجربه اخراج از مدرسه و تنبیه سخت و حتی اخراج از کار را داشت. آلبرت اینشتین چهاردهم مارس ۱۸۷۹ در شهر «اولم» آلمان متولد شد. اما یک سال بعد از تولد او خانواده وی عازم مونیخ شدند. در پنج سالگی او را به مدرسه کاتولیکها فرستادند. در آن مدرسه شیوهای قدیمی رایج و آموزش در آن از طریق تکرار بود. همهچیز با نظمی خشک تحمیل میشد و هیچ اشتباهی بیتنبیه نمیماند. اما آلبرت شدیداً طبق تعالیم کاتولیک تحصیل میکرد و حتی در مواردی در دروسی که به شرعیات و قوانین مذهبی کاتولیک بستگی داشت، چنان قوی شد که میتوانست در هر مورد که همشاگردیهایش قادر نبودند به سوالهای معلم جواب دهند، به آن ها کمک کند.پدر آلبرت، هرمان اینشتین، کارخانه کوچکی برای تولید محصولات الکتروشیمیایی داشت و با کمک برادرش که مدیر فنی کارخانه بود، از آن بهرهبرداری میکرد. مادرش اهل هنر و صاحب احساسات هنرمندانهای بود و به موسیقی نیز علاقه داشت. آلبرت دیر به حرفزدن افتاد، حتی پدر و مادرش وحشتزده شدند که مبادا فرزندشان گنگ و غیرعادی باشد، اما بالاخره شروع به حرفزدن کرد، ولی اغلب ساکت و خاموش بود و خیلی اهل بازی هم نبود. نوجوانی اینشتین پر بود از گزارشهای مدرسه در مورد بیعلاقگی او به تحصیل، کندذهنی، غیرمعاشرتی و گوشهگیر بودن. در مدرسه به او لقب «بابای کندذهنی» داده بودند. بیشتر کسانی که درباره تنفر اینشتین از مدرسه، معلم و تحصیل نوشتهاند، به نوع مدرسه، شیوه تدریس معلم و مطالبی که این دانشآموز باید فرا میگرفت، کمتر اشاره کردهاند. بازخوانی یک واقعه مهم در زندگی اینشتین ما را با مدرسه محل تحصیل او آشناتر میکند:
روزی آلبرت مریض بود و در خانه استراحت میکرد. پدرش به او قطبنمای کوچکی داد تا سرگرم باشد. اینشتین شیفته قطبنما شد. او قطبنما را به هر طرف که میچرخاند، عقربه جهت شمال را نشان میداد. آلبرت کوچولو به جای این که مثل سایر بچهها آن را بشکند یا خراب کند، ساعتها و روزها و هفتهها و ماهها به نیروی اسرارآمیزی فکر میکرد که باعث حرکت عقربه قطبنما میشود. عموی آلبرت به او گفت در فضا نیروی نادیدنی (مغناطیس) وجود دارد که عقربه را جابهجا میکند. این کشف تأثیر عمیق و ماندگاری بر او گذاشت. در آن زمان، این پرسش برای آلبرت مطرح شد که چرا در مدرسه، چیز جالب و هیجانانگیزی مثل قطبنما به دانشآموزان نشان نمیدهند؟! از آن به بعد تصمیم گرفت خودش چیزها را بررسی کند و به مطالعه آزاد مشغول شود.
2- توماس ادیسون که معلّمانش از آموزش او در مدرسه عاجز مانده بودند در تمام طول تحصیل کم ترین نمره ها را از درس فیزیک می گرفت ولی همین شخص بعدها موفق شد بیش از هزار و صد و پنجاه اختراع به جامعه بشریت عرضه کند که بیشتر آن ها در زمینه علم فیزیک بوده است!!
وقتی ادیسون به مدرسه می رفت،روزی معلمش نامه ای را به دست ادیسون داد و گفت: این نامه را بده به مادرت.
ادیسون به خانه بازگشت و نامه را به مادرش داد و گفت:
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند.
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند.
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
سال ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود؛ روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود ،در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد .ناگهان برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورده و خواند. نوشته بود:
کودک شما کودن است .از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون،کودک کودنی بود که توسّط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد."
3- معلم بتهون به او می گفت در طول زندگیش "او چیزی یاد نخواهد گرفت"
4- پیکاسو یکی از معروف ترین نقاشان جهان بدون کمک و حضور پدرش که در زمان امتحانات کنارش می نشست نمی توانست در درس هایش نمره قبولی کسب کند!!
5- هیلتون که مالک بیش از 300هتل در سرتاسر دنیاست در دوران کودکی برای گذران زندگی مجبور بود کف سالنها و هتل ها را طی بکشد!!
6- جیمز وات که مخترع ماشین بخار بود فردی کودن توصیفش می کردند!!
7- امیل زولا نویسنده بزرگ فرانسوی دانش آموزی تنبل بود که در مدرسه از درس ادبیات معمولا نمره صفر می گرفت!
8- ناپلئون بناپارت مدرسه خود را با رتبه 42به عنوان یک دانش آموز غیر ممتاز ترک کرد!!
9- لویی پاستور در مدرسه یک محصل متوسط بود ودر دوره لیسانس در درس شیمی بین 22 نفر رتبه 22 را کسب کرد!
10- ونگوک در سراسر زندگی اش حتی یک تابلو هم نفروخت اما امروز آثارش میلیون ها دلار ارزش دارد!
11- گابریل گارسیا مارکز برای نوشتن رمان صد سال تنهایی سه سال در را بر روی خودش بست . در این سه سال همسرش برای آن که از گرسنگی نمیرند حتی پلوپز خانه را هم فروخت اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه ی نوبل ادبیات را به ارمغان آورد!
این برگ هایی از کتاب سرگذشت شخصیّت هایی بود که در آغاز حتّی معلّمان آنان باور نمی کردند ایشان روزی بتوانند گلیم خود را از آب بکشند؛ولی دیدیم که چگونه خوش درخشیدند. حالا برگی از سرگذشت دوران کودکی استاد شفیعی مطهر را بخوانید.
*****************
علی رضای بی عُرضه!!
«من نمی دونم این علی رضای بی عُرضه چطور نون به زن و بچه خواهد داد!!»
این سخن ارزیابی مرحوم پدر از من در دوران کودکی و نوجوانی بود. البتّه شاید شما هم بر این باور باشید که:
«هیچ کس بهتر از پدر ،فرزند خود را نمی شناسد»!
من فکر می کنم با این صغری و کبرای فوق شما می توانید توان و استعداد مرا کاملا ارزیابی کنید!
مرحوم پدر در گذر پنجه شاه کاشان مغازه ای داشت که از اوایل عمر تا آخرین لحظۀ زندگی 77ساله یعنی بیش از نیم قرن همان جا کاسبی می کرد. من در دوران پیش از دبستان تا دبیرستان و حتّی بعد از آن به جز ساعات تحصیل و تدریس، در دکانداری به پدر کمک می کردم.
من چون ناگزیر باید از صبح زود تا حدود ساعت 9-10 شب در دکان پدر باشم، هیچ سرگرمی جز مطالعۀ کتاب نداشتم.بنابراین بیشتر در کنار گذر می نشستم و کتاب می خواندم. گاه به قدری سرگرم مطالعه بودم که بچه ای با سوء استفاده از غفلت من چیزی از مغازه می ربود . پدر وقتی این را می فهمید،این سخن همیشگی را تکرار می کرد که:
«من نمی دونم این علی رضای بی عُرضه چطور نون به زن و بچه خواهد داد!!»
یعنی این علی رضا که عُرضۀ دکانداری ندارد،چطور خواهد توانست هزینۀ زندگی خانواده را تامین کند!
یاد خاطرۀ جالبی افتادم. آن روزها کلِّ فروش یک روز دکان پدر بین 30 تا 50 تومان (300 تا 500 ریال) بود. یکی از فنون دکانداری در آن روزها داشتن مقداری پول خُرد بود،که اگر مشتری اسکناس درشت داد،دکاندار بتواند بقیّۀ پول او را به او بپردازد. پدر سعی می کرد به منِ بی عُرضه بفهماند که پول های خُرد دخل را حتّی الامکان حفظ کنم. وقتی یک نفر از منِ دکاندار می پرسید: آیا بیست تومان پول خُرد دارید؟
من یا باید به دروغ پاسخ منفی بدهم و یا این که اسکناسش را با پول خُرد عوض کنم.
روزی حدود غروب یک نفر از من پرسید بیست تومان پول خُرد داری؟ و من که نمی توانستم دروغ بگویم همۀ پول های خُرد دخل را به او دادم و به قدری سرگرم شمردن سکّه های یک ریالی و دو ریالی و پنج ریالی شدم که فراموش کردم اسکناس بیست تومانی را از او بگیرم!
وقتی پدر آمد و با دخل خالی روبه رو شد،حالا شما مجسّم کنید که با این علی رضای بی عُرضه چه کند که همۀ فروش از صبح تا غروب پدر را به مشتری داده و اسکناس را از او نگرفته است!!
هنوز هم وقتی تنها می شوم که می خواهم توان خود را ارزیابی کنم،به یاد تکیه کلام تکراری پدر می افتم! حالا هر وقت در خانه از من می خواهند که بروم از سنگکی نان بگیرم،با همین سخن پدر،تنبلی خود را توجیه می کنم!!
شاید اگر قرار بود من از راه دکانداری در این روزگار هزینۀ زندگی خانواده را تامین کنم،همین ارزیابی پدر بهترین توصیف از توانمندی های من بود.
من هر وقت دربارۀ توانمندی های کاذب خود دچار غرور می شوم، گفتۀ آن مرحوم را صادق ترین ارزیابی از خود می یابم!
آری ،من اینم!یعنی کسی که از زیر صفر شروع کردم تا بستر کویر ذهن خویش را شیار زنم و از آن گلستانی بسازم! هنر من تنها این بوده و هست که در این کویر ستَروَن هر بذر مفیدی را برویانم و همۀ تلاش و امیدم این است که از کوه مشکلات بشر ،گره ای کور را بگشایم و گریوه ای دور را بپیمایم!
این آرزویی که داشته ام و این بذری است که کاشته ام!
اکنون این شمایید که می توانید این «خودباوری» را «داوری» کنید!
******************
این آدم ها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند، نبوغ آن ها در شناخت خود و فریاد کردن خویشتن خویش بوده است. نبوغ آن ها در دنبال کردن راه منحصر به فرد خودشان بوده است.نبوغ آن ها در تواناییشان در جور دیگری فکر کردن و نپذیرفتن "قوانین به عنوان یک اصل غیر قابل تغییر" بوده است.
نبوغ آن ها در شهامت رو به رو شدن با مشکلات است.
می گویند یکی از نقّاشان معروف روزی از شدّت تنگدستی و گرسنگی یکی از بهترین تابلوهای خود را به شاگردش می دهد و به او می گوید:
این تابلو را به دکان نانوایی ببر و به هر قیمتی که خریدند،بفروش و با بخشی از پول آن مقداری نان بخر و بیاور.
شاگرد می رود و به زودی برمی گردد و می گوید:
نانوا تابلو را گرفت و قدری برانداز کرد و گفت این هیزم به درد تنور ما نمی خورد!
اکنون بیاییم چشم ها را بشوییم تا جور دیگر ببینیم. نُخبگان ورجاوند را تا زنده اند بیابیم و ارزش هایشان را دریابیم!